اولین چیزی که در مورد فیلم کلاسیک پیتر باگدانوویچ، **آخرین عکس** متوجه میشوید این است که با وجود این که این فیلم در سال 1971 ساخته شده، باز هم باگدانوویچ تصمیم به فیلمبرداری آن به صورت سیاه و سفید گرفته است. 52 سال بعد، این انتخاب به حفظ کیفیت بیزمان و خوابآلود فیلم کمک کرده است. (اگر شما نسخه رنگی **کازابلانکا** را دیدهاید، میدانید که منظورم چیست.) این انتخاب همچنین بسیار مناسب است، زیرا اگرچه فیلم اساساً نمایی روزمره از زندگی نوجوانان در شهر کوچک آنا رین، تگزاس را نشان میدهد، زندگی آنها به قدری تلخ و ناامیدکننده است که شاید بهتر بود به صورت خاکستری به جای رنگ نشان داده شود. دهه 1960 و 1970 دورههای تغییرات عظیمی در ایالات متحده بودند، زیرا امیدها و رویایهای بزرگ ناشی از پایان جنگ جهانی دوم و فناوریهای جدید که زندگی همه را به طرز چشمگیری بهبود میبخشید، با اعتراضات حقوق مدنی، فرهنگهای مخالف سایکدلیک، و شکستهای پی در پی در جنگهای کره و ویتنام جایگزین شدند و احساس آرامش زندگی دیگر روز به روز بهتر نمیشود. اگرچه ما موفق به فرستادن نیل آرمسترانگ به ماه شدیم، اما همچنین از بحران موشکی کوبا، ترور جان اف کندی، واترگیت نیکسون و بسیاری از رویدادهای دیگر که بارها بنیانگذاری برتری آمریکایی را لرزانده بود، گذر کردیم. هالیوود نیز از تغییرات اجتماعی مستثنی نبود. حکم 1948 ایالات متحده در برابر پارامونت پیکچرز پایان دورهای بود که زنجیرههای تئاتر همچنین متعلق به استودیوهای فیلم بودند که فیلمهایی را برای نمایش در همان تئاترها تولید میکردند و نظام استودیو قدیمی در حال زوال بود. فناوری همچنان بهبود مییافت، اما تصور عمومی از فیلمها به حدی تغییر کرد که مردم کمتر و کمتر به سینما میرفتند، زیرا تماشاگران عملاً دیگر به بازسازیهای **صدای موسیقی** هر سال اهمیتی نمیدادند. واضح بود که روشهای قدیمی دیگر پولساز نیستند و هالیوود، بیش از بسیاری از صنایع دیگر، همه چیز درباره پول بود. استودیوها در پذیرش ریسک در دادن کنترل به فیلمسازان جوانتر و غیر سنتی که عموماً در حال تغییر بودند، شروع به اتخاذ ریسک کردند و بنابراین دوره مارتین اسکورسیزی، فرانسیس فورد کاپولا، استیون اسپیلبرگ و جورج لوکاس و بسیاری دیگر آغاز شد. **آخرین عکس** مبارزات واقعی زندگی را نشان میدهد که چگونه واقعاً بودند. مردم آنا رین در آنچه میتوانند در زندگی خود انجام دهند به شدت محدود بودند. آغاز فیلم به سرعت مشخص میکند که مردم شهر واقعاً هیچ چیز دیگری برای گفتن جز اینکه تیم فوتبال دبیرستان محلیاشان چقدر مسخره است، ندارند. وقتی سم لئون از پسرانش خواست که از املاک او - دiner، باشگاه بیلیارد و سینما - دور بمانند، او اساساً هر آنچه که زندگی آنها را ارزشمند میکرد، گرفت. تقریباً همه چیز را درباره همه چیز میدانند و شخصیتها مرتباً کاری میکنند، هر کاری، برای به دست آوردن شادی زودگذر داشتن یک اتفاق جدید در زندگیشان، چه این تلاش برای معاشقه با همدیگر باشد، فرار به شهر بزرگ برای برگزاری مهمانی برهنه در کنار یک پسر ثروتمند، یا حتی یک سفر آخر هفته فوری به مکزیک. تنهایی و خالی بودن شهر در لحظات طولانی که واقعاً چیزی اتفاق نمیافتد، به تصویر کشیده شده است. در عصر مدرن، ما به ویرایشهای سریع و اکشنهای زودگذر عادت کردهایم، اما باگدانوویچ با کمال میل دوربین را میگذارد تا جاسی به آرامی لباسهایش را درآورد یا روت و سونی به آرامی به بستر بروند. هیچ حل فوری، هیچ هیجان و هیچ ارضای فوری که در دوران تیکتاک شایع است وجود ندارد. این فقط زندگی عادی و خستهکننده است که به طور دقیق همانگونه که هست، ارائه میشود. و گاهی اوقات، همین کافی است تا یک فیلم بزرگ و معنادار بسازد. آخرین نمایش تصویر این است که اگرچه این یک فیلم ساخته شده در سال 1971 است، باگدانوویچ هنوز انتخاب کرد که فیلم را به صورت سیاه و سفید فیلمبرداری کند. 52 سال بعد، این انتخاب کمک زیادی کرده است تا کیفیت جاودانه و رویایی فیلم حفظ شود. (اگر هرگز نسخه رنگی شدهٔ کازابلانکا را دیدهاید، متوجه منظور من خواهید شد.) این انتخاب همچنین بسیار مناسب است، زیرا اگرچه فیلم اساساً یک نگاه روزمره و معمولی به زندگی نوجوانان در شهر کوچک آنارنه، تگزاس است، اما زندگی آنها به قدری تیره و ناامیدکننده است که تقریباً باید به جای رنگ، به صورت خاکستری باشد. دهههای 1960 و 1970 دورههای تغییرات عظیمی در ایالات متحده بودند، زیرا امیدها و رویاهای بزرگ ناشی از پایان جنگ جهانی دوم و فناوریهای جدید که زندگانی همه را بهبود بخشیده بودند، با اعتراضات حقوق مدنی، فرهنگهای زیرزمینی سایکدلیک، شکستهای مکرر در جنگهای کره و ویتنام و احساسی که زندگی دیگر هر سال بهتر نمیشود، جایگزین شدند. اگرچه ما موفق به فرستادن نیل آرمسترانگ برای قدم گذاشتن بر روی ماه شدیم، همچنین از بحران موشکی کوبا، ترور جان اف. کندی، واترگیت نیکسون و بسیاری از دیگر رویدادها گذر کردیم که به طور مکرر پایههای برتری آمریکایی را لرزاندند.
هالیوود نیز از تغییرات جامعه مستثنی نبود. حکم 1948 ایالات متحده در برابر پارامونت پیکچرز آغازگر دورانی بود که در آن زنجیرهای سینما نیز تحت مالکیت استودیوهای فیلمسازی بودند که فیلمها را در آن سینماها به نمایش میگذاشتند و سیستم قدیمی استودیو به راه خود میرفت. فناوری همچنان در حال بهبود بود، اما نظر عمومی مردم درباره فیلمها به گونهای تغییر کرده بود که مردم کمتر و کمتر به سینما میرفتند، زیرا مخاطب عمومی واقعاً به بازسازیهای هر سالهٔ صدای موسیقی اعتنایی نمیکرد.
مشخص بود که روشهای قدیمی دیگر سودآور نیستند و هالیوود، بیشتر از بسیاری از صنایع دیگر، کاملاً به پول وابسته بود. استودیوها شروع به ریسک کردن در اجازه دادن به فیلمسازان جوان و غیر سنتی کردند تا کنترل اوضاع را به دست بگیرند و این چنین دورانی از مارتین اسکورسیزی، فرانسیس فورد کاپولا، استیون اسپیلبرگ و جورج لوکاس و بسیاری دیگر آغاز شد.
آخرین نمایش تصویر واقعیتهای واقعی از نحوهٔ زندگی را نشان میدهد. مردم آنارنه به شدت محدود بودند در اینکه در زندگی چه کار میتوانند بکنند. آغاز فیلم به سرعت تأسیس میکند که مردم شهر واقعاً چیز دیگری برای صحبت کردن جز اینکه تیم فوتبال دبیرستان محلیشان چقدر تأسفبار است، ندارند. زمانی که سم لئون پسران را از املاک خود – داینر، سالن بیلیارد و سینما – ممنوع کرد، در واقع همه چیزهایی را که زندگیشان را ارزشمند میکرد، از آنها گرفت. تقریباً همه از زندگی یکدیگر چیزهایی میدانند و شخصیتها به طور مکرر کاری انجام میدهند، هر چیزی که باشد، تا خُود را از کسلکننده بودن زندگی روزمره رهایی بخشند، چه این که سعی در برقراری رابطهٔ جنسی با یکدیگر داشته باشند، به شهر بزرگ فرار کنند تا با یک پسر ثروتمند در یک مهمانی برهنه در استخر باشند، یا حتی یک سفر آخر هفته به مکزیک ترتیب دهند. تنهایی و خالی بودن شهر در لحظههای طولانی که اتفاق خاصی نمیافتد، تأکید میشود. در عصر مدرن، ما به برشهای سریع و اکشنهای معمولی عادت کردهایم، اما باگدانوویچ هیچ مشکلی ندارد که دوربین را بر روی جاسی بگذارد در حالی که به آرامی لباسهایش را در میآورد یا راث و سانی به آرامی به تخت خواب میروند. هیچ راه حلی سریع، هیچ هیجانی، هیچ رضایت آنی وجود ندارد که در عصر تیکتاک غالب است. این فقط زندگی عادی و کسلکننده است که به همان صورت که هست ارائه میشود. و گاهی، همین کافی است تا یک فیلم بزرگ و معنادار بسازد.
آشکار بود که روشهای قدیمی در ساخت فیلم دیگر سودآور نیستند و هالیوود، بیش از هر صنعت دیگری، بر پایه پول استوار بود. استودیوها شروع به ریسکش کردند و به فیلمسازان جوانتر و غیرمتعارفتر اجازه کنترل قضیه را دادند و بدین ترتیب عصر مارتین اسکورسیزی، فرانسیس فورد کاپولا، استیون اسپیلبرگ و جورج لوکاس و بسیاری دیگر آغاز شد.
فیلم «صحنه آخر» struggles واقعی زندگی را به تصویر میکشد. مردم انارین به شدت محدود بودند در اینکه چه کاری میتوانند در زندگی انجام دهند. آغاز فیلم به سرعت مشخص میکند که مردم این شهر واقعاً هیچ چیز دیگری برای صحبت کردن جز اینکه تیم فوتبال دبیرستان محلی شان چقدر بد است، ندارند. وقتی سام لئون از پسران خواست که از املاک او - کافه، سالن بیلیارد و سینما - دور شوند، او به نوعی همه چیزهایی که زندگی شان را ارزشمند میکرد، از آنها گرفت. تقریباً همه از زندگی یکدیگر باخبرند و شخصیتها به طور مکرر کاری میکنند، هر کاری که باشد، تا لحظههای زودگذری از شادی را به دست آورند، چه فرار به شهر بزرگ برای برگزاری یک مهمانی استخر برهنه با یک پسر ثروتمند، یا حتی یک سفر آخر هفته به مکزیک.
تنهایی و خالی بودن این شهر در لحظات طولانی که در آنها واقعاً چیزی رخ نمیدهد، بیشتر به چشم میآید. در عصر مدرن، ما عادت کردهایم به کاتهای سریع و لحظههای اکشن مشابه آنچه در فیلمهای جی جی آبرامز وجود دارد، اما باگدانوویچ هیچ مشکلی ندارد که دوربین را بر روی جاسی که به آرامی لباسهایش را در میآورد یا بر روی روت و سانی که به آرامی به بستر میزنند، نگه دارد. هیچ راهحلی فوری وجود ندارد، هیچ هیجان و هیچ رضایت فوری که امروزه در عصر تیکتاک شایع است. این فقط زندگی عادی و کسلکننده است که دقیقاً همانطور که هست، ارائه میشود.
و گاهی اوقات، همین کافی است تا یک فیلم بزرگ و معنادار ساخته شود.
درباره نویسنده |
|
![]() |
جیم از زمانی که در دهه 90 یک IBM PS/2 دریافت کرد، به برنامه نویسی پرداخت. تا به امروز، او همچنان نوشتن HTML و SQL را با دست ترجیح می دهد و روی کارایی و درستی کار خود تمرکز می کند. |